دختر پادشاه و محمد دیوانه

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: فرح صادقی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۱۹۵ - ۲۰۵

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: دختر کوچک پادشاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه

از آن جا که در گذشته مردان در تولید نقش اساسی داشته اند و داشتن دختر به نوعی به ضرر اقتصاد خانواده بوده است، در برخی از افسانه ها، بر خلاف واقعیت موجود، سعی شده در اهمیت نقش دختر و زن تأکید شود و به صورتی در جامعه آن روز برای آن ها نیز، موقعیتی ایجاد کنند تا آنجا که حتی مردان را محتاج راهنمایی و متکی بر زنان تصویر نمایند. در قصه «دختر پادشاه و محمّد دیوانه» که در ردیف قصه های اخلاقی و در ضمن نوعی قصه جن و پری است، این مسأله کاملاً به چشم می خورد. خیال پروری در این افسانه، بی بند و بار و کودکانه است، زیرا خیالبافی های فولکلور با آن که واقعیت ندارند، همچنان در قصه ها وقوع یابنده و تحقق پذیرند. پیام این افسانه چنین است که با تدبیر و اراده می توان بسیاری از مشکلات را برطرف ساخت و مضمون یا درون مایه آن پایداری برای رسیدن به پیروزی است.

در روزگاران پیش، پادشاهی بود که سه دختر داشت. روزی دخترهای خودش را صدا کرد و به آن ها گفت که: «من از شما سؤالی دارم. برای جواب دادن هم چهل روز وقت دارید. سؤال من این است که: آیا زن عاقل می تواند مرد دیوانه را اداره کند و او را صاحب خانه و زندگی کند یا برعکس مرد عاقل می تواند زن دیوانه را اداره کند و از او نگهداری بکند.» دخترها از پیش شاه رفتند و هر کدام سعی می کردند که جواب بهتری برای سؤال پدرشان تهیه بکنند، چهل روز با سرعت گذشت، روز چهلم دخترها پیش پدرشان رفتند، دختر بزرگ و دختر وسطی نتوانسته بودند جواب کاملی برای پدرشان حاضر بکنند، ولی دختر کوچک در جواب پدرش گفت: «زن عاقل می تواند مرد دیوانه را اداره کند و او را صاحب خانه و زندگی کند.» پادشاه که می دانست دخترش هیچ وقت حرف نسنجیده نمی گوید، از او خواست تا حرفخودش را عملاً هم ثابت کند و دختر کوچک هم پذیرفت. تمام شهر را گشتند. در یکی از گوشه های دورافتاده شهر کلبه خرابی بود که در داخل آن مردی به نام محمد دیوانه زندگی می کرد. پادشاه از دخترش خواست تا به خانه او برود و گفته اش را ثابت بکند. دختر قبول کرد و مقداری لباس و پول و جواهر برداشت و به خانه محمد دیوانه رفت. حالا خوب است کمی هم در مورد محمد دیوانه بدانید. محمد که حالا برای خودش مردی شده بود، هیچ وقت از کلبه خودش بیرون نمی رفت. مادر پیری داشت که تمام کارها را انجام می داد و حتی غذای محمد را هم توی رختخواب به او می داد، از وضع اتاق هر چه بنویسم، کم نوشته ام. از بوی رطوبت و عفونت طوری بود که حتی نمی شد از جلوی آن رد شد. دختر پادشاه که دید در آن اتاق نمی شود زندگی کرد، در همسایگی کلبه محمد اتاقی برای خودش اجاره کرد و به مادر محمد هم سپرد که هر روز غذای محمد را یک قدم دورتر از روز قبل بگذارد تا محمد مجبور شود برای رفع گرسنگی از جای خودش بلند شود و کمی راه برود. دو سه روز بعد محمد به حیاط آمد و برای اولین بار رنگ آفتاب را دید و بیرون کلبه نشست و غذایش را خورد. یک ماه بعد طوری شده بود که محمد توی حیاط قدم می زد و حتی برای خواب هم دیگر پایش را به آن کلبه کثیف نمی گذاشت. یک روز دختر پادشاه به محمد گفت که: «می خواهم تو کار بکنی، بگو ببینم چکار بلدی؟» محمد جواب داد که: «من تا حالا هیچ کاری نکرده ام و حالا هم هیچ کاری بلد نیستم.» دختر پادشاه گفت: «خیلی خوب من به تو پول می دهم، تو هم از فردا برو بازار و خرید و فروش بکن.» محمد جواب داد: «با این که تا حالا بازار را ندیده ام ولی فردا امتحان می کنم ببینم بازار چه جور جایی است؟» دختر پادشاه به مادر محمد پول داد و به او سپرد که برای پسرش لباس، لباس زیر و کفش بخرد. خود محمد را هم فرستاد به حمام و به مرد حمامی سپرد که محمد را حسابی تر و تمیز بکند. بعد از آن او را فرستاد به سلمانی تا سر و صورتش را اصلاح بکند. محمد وقتی از حمام و سلمانی برگشت و لباس های تازه اش را پوشید، یک آدم درست و حسابی شده بود. روز بعد دختر پادشاه مقداری پول به محمد داد و او را روانه بازار کرد تا خرید و فروش بکند. چند لحظه بعد از رفتن محمد خودش هم لباس مردانه پوشید و به بازار رفت و سر راه محمد ایستاد و با صدای بلند گفت: «آی حرف می فروشم..... آی حرف می فروشم.....» محمد که تا آن موقع بازار را ندیده بود وقتی صدای دختر پادشاه را که لباسش را عوض کرده بود و شناخته نمی شد شنید، فکر کرد که حرف هم یک چیز خریدنی است، جلو رفت و تمام پول را داد و گفت: «من می خواهم حرف بخرم، این هم پول.» دختر گفت: «خیلی خوب پولت را بده من. این هم حرف: (در دنیا هر جا را که دوست داشته باشی وطن توست).» دختر گفت: «فهمیدی؟» محمد جواب داد: «بله» و راه افتاد، دختر فوراً به خانه برگشت و لباس خود را عوض کرد. بعد از مدتی محمد به خانه برگشت. دختر پرسید: «پول را چکار کردی؟» محمد جواب داد: «حرف خریدم.» دختر پرسید: «چه حرفی؟» محمد هم حرفی را که خریده بود به دختر گفت، دختر گفت: «حالا که برای این حرف همه پولت را داده ای، این حرف را خوب به خاطرت بسیار و از آن استفاده بکن.» بعد از چند روز باز دختر پادشاه مقداری پول به محمد داد و گفت: «برو بازار و خرید و فروش بکن.» بعد از اینکه محمد رفت، دختر دوباره لباسش را عوض کرد و رفت در محل همان روزی ایستاد و داد زد: «آی حرف میفروشم..... آی حرف می فروشم.....» محمد باز به طرف او آمد و گفت: «این دفعه دیگر چه حرفی را می خواهی بفروشی؟» دختر گفت: «پولت را بده تا بگویم.» محمد پول را داد و دختر گفت: «این دفعه حرف من این است: (هر چیز را که بپسندی، به نظر تو زیبا و دوست داشتنی است.)» باز دختر از راه دیگر به خانه برگشت و لباس خود را عوض کرد. بعد از مدتی محمد به خانه برگشت. دختر پادشاه پرسید: «امروز چه چیز خریدی؟» محمد جواب داد: «امروز هم حرف خریدم.» دختر پرسید: «امروز چه حرفی خریدی؟» محمد حرفی را که خریده بود به او گفت. دختر گفت: «حالا که پولت را داده ای و حرف خریده ای، این حرف را هم خوب به یادت بسپار و از آن استفاده بکن.» در این مدت مادر پیر محمد هم مرد. چند روز بعد دوباره دختر پادشاه مقداری پول به محمد داد و گفت: «باز هم به بازار برو و خرید و فروش بکن.» بعد از رفتن محمد، دوباره خودش هم با لباس مبدل به بازار رفت و در محل همیشگی ایستاد و داد زد: «آی حرف می فروشم... آی حرف می فروشم....» باز هم محمد پیش او آمد و پول خود را داد و حرف را خرید. دختر پادشاه فوراً به خانه برگشت و لباسش را عوض کرد. وقتی محمد وارد خانه شد، از او پرسید: «خوب بگو ببینم امروز دیگر چه خریدی، چه فروختی؟» محمد جواب داد: «امروز هم حرف خریدم.» دختر پرسید: «امروز چه حرفی را خریدی؟» محمد جواب داد: «حرفی که خریدم این است: (در هیچ کاری عجله مکن، کارها را با صبر انجام بده).» دختر گفت: «خیلی خوب، تو تا حالا سه دفعه سرمایه ات را داده ای و حرف خریده ای. باید این حرف ها را خوب به یاد داشته باشی و از آنها استفاده بکنی.»مدتی بعد دختر پادشاه به محمد گفت که: «من می خواهم تو به شهرهای دیگر بروی و خرید و فروش بکنی.» محمد که در این مدت به کلی عوض شده بود و طرز لباس پوشیدن و غذا خوردن و حرف زدن را یاد گرفته بود، قبول کرد که برای تجارت به شهرهای دیگر برود. دختر پادشاه گفت که: «حالا به کاروانسرا برو، یکی از تاجرهای معروف را پیش من بیاور.» محمد رفت و یکی از تاجرهای معروف شهر را پیش دختر پادشاه آورد. دختر پادشاه از تاجر پرسید که: «به کدام شهر می روید و چقدر سرمایه همراه خود بر می دارید؟» تاجر به دقت سؤال های دختر را جواب گفت. بعد از آندختر شاه به تاجر گفت که: «من محمد را به دست شما می سپارم و هر قدر هم که پول بخواهید به شما می دهم، محمد را با خودتان به هر شهری که می روید ببرید. هر چیزی که صلاح شد بخرید و ببرید به شهرهای دیگر، اگر صلاح شد آن را بفروشید و جنس دیگری بخرید و این کارها را به محمد هم یاد بدهید.» تاجر قول داد که از محمد مثل برادر خودش مواظبت بکند. قرار شد چند روز بعد محمد همراه کاروان تاجرها از شهر خودش حرکت کند. در طول این مدت محمد به شکل آدم درآمده بود و وضع و احوالش خوب شده بود. دختر پادشاه بعد از مرگ مادر محمد آن دخمه را به حال خود گذاشته بود و خانه کوچکی در همان نزدیکی ها خریده بود و وسایل لازم را هم خریداری کرده بود و در آن خانه با محمد زندگی می کرد و با محمد هم عروسی کرده بود. روز مقرر دختر پادشاه بار و بنه سفر محمد را بست و وسایل لازم را تهیه دید و محمد را همراه تاجرها به راه انداخت وخودش برگشت به خانه. بعد از دو سه روز دختر پادشاه به فکر افتاد که خانه و زندگی شاهانه ای درست بکند. برای این کار مقداری از جواهرات خودش را فروخت و زمین خرید، وسایل لازم را هم خریداری کرد و بنا و کارگر خبر کرد و مشغول ساختن خانه مجلل و بزرگی شد. مدت زیادی گذشت، خانه آماده شده بود، ولی از محمد خبری نبود. در طول این مدت فقط یک بار از او نامه رسیده بود که ضمن آن خبر حرکت خودش و کاروان را از شهری به شهر دیگر نوشته بود. دختر پادشاه باز هم مشغول مرتب کردن خانه و خریدن اشیاء لازم بود. حالا ببینیم محمد در این مدت چکار می کرده؟محمد بعد از خداحافظی از دختر پادشاه که آن موقع دیگر زن خودش بود، همراه کاروان تاجرها از شهر خارج شد، آن موقع ها وسیله مسافرت اسب و الاغ و شتر بود که با این وسیله فاصله دو شهر را باید در مدت یک ماه طی می کردند. کاروانی که محمد هم همراه آن بود از چند شهر گذشت و در هر شهری جنسی می خرید و آن جنس را در شهر دیگر می فروخت. از آن شهر هم جنس می خرید و آن را هم در شهر دیگری می فروخت، تا این که بعد از مدتی روانه شهر دیگری شد. این شهر در مملکت دیگر بود و برای رفتن به این شهر باید از مرز می گذشتند. برای رسیدن به آن شهر از بیابانی می گذشتند. وسط های روز بود، کاروان و حیوانات بارکش کاروان از بی آبی دیگر قادر به حرکت نبودند. در این موقع سر چاهی رسیدند، به هر کس گفتند حاضر نشد داخل چاه برود و برای کاروانیان و حیوانات بارکش آب بیاورد. تا این که محمد حاضر شد به داخل چاه برود با این شرط که اگر اتفاقی برایش افتاد، پول خون او را برای زنش بفرستند. وقتی محمد داخل چاه رفت، آن قدر سطل ها را پر کرد و بیرون فرستاد که آب چاه تمام شد و تمام کاروانیان سیراب شدند. موقعی که محمد می خواست بیرون بیاید، طناب پاره شد و محمد افتاد داخل چاه. وقتی چشم محمد به تاریکی عادت کرد، دید که در کنار دیوار چاه دری وجود دارد، با احتیاط در را باز کرد و به داخل رفت. وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد، دید که دیوی گوشه اطاق نشسته. محمد با ترس و لرز سلام داد. دیو گفت: «آهای محمد، تو کجا، این جا کجا؟ چطور شد به این جا آمدی؟ بدان که هر کس به داخل این اتاق بیاید، اگر نتواند به سؤال من جواب کامل بدهد، من او را در این جا زندانی می کنم تا این که بمیرد.» در این موقع در اتاق پهلویی را باز کرد، محمد دید که اطاق پر است از استخوانهای بدن انسان. محمد که با دیدن این اسکلت ها حسابی خودش را باخته بود، با ترس پرسید: «خوب سؤال تو چیه؟» دیو گفت: «سؤال من این است، بگو ببینم من از همه عالم به این بزرگی چرا در این گوشه تاریک نشسته ام و این جا را به همه دنیا ترجیح می دهم؟» محمد یادش آمد که یک موقع سرمایه خودش را داد و حرفی خرید. رو به دیو کرد و گفت: «هر جا را که به پسندی و خوشت بیاید وطن توست.» دیو تا جواب محمد را شنید با خوشحالی گفت: «آفرین محمد، تو راست گفتی. من که این جا را دوست دارم، از اول عمرم از اینجا تکان نخورده ام. تو اولین آدمی هستی که توانستی بهسؤال من پاسخ درستی بدهی. جایزه تو دو تا انار است»، دیو تا این حرف را زد، از داخل صندوقی دو تا انار بیرون آورد و توی دستمال پیچید و به محمد داد و گفت: «حالا کاروان خیلی راه رفته و تو خودت نمی توانی به آن ها برسی، پس به پشت من سوار بشو تا تو را به کاروان برسانم.» محمد سوار پشت دیو شد و در یک چشم به هم زدن به کاروان رسید و از دیو پیاده شد و سوار اسب خود شد. تاجرها که از دیدن او خیلی تعجب کرده بودند، هر چه از او پرسیدند که به دیو چه گفتی که تو را آزاد کرد، محمد جواب درست به آنها نداد و از دستشان خیلی عصبانی بود که چرا او را در چاه تنها گذاشته و رفته بودند. تاجرها گفتند که: «ما هر سال مجبور می شویم یک نفر را در چاه بگذاریم و برویم والا از تشنگی همه مان هلاک می شویم.» محمد طبق قراری که با تاجرها گذاشته بود، پول خون خودش را گرفت و این پول را به همراه دو تا انار به وسیله یکی از تاجرهای درستکار که به شهر خودشان بر می گشت، پیش زنش فرستاد و خودش دوباره همراه کاروان به مسافرت ادامه داد.حالا یک کمی هم از دختر پادشاه بدانیم. دختر پادشاه در این مدت که از دو سال هم بیشتر می شد پسری به دنیا آورده بود که در زیبایی مثل و مانند نداشت. با پسرش در خانه مجللی که خودش درست کرده بود زندگی می کرد و تمام وسایل راحتی از خدمتکار گرفته تا بهترین وسایل را آماده کرده بود. وقتی تاجر درستکار به شهر رسید یک راست به سراغ دختر شاه که همان زن محمد باشد رفت و امانت ها را به او داد و از محمد حکایت ها تعریف کرد، دختر پادشاه خیلی خوشحال شد و پذیرایی شاهانه ای از تاجر کرد. وقتی تاجر به خانه خودش رفت، دختر پادشاه یکی از انارها را برید. چه دید؟ تمام دانه های انار از الماس، ياقوت و زمرد و برلیان بود. از تعجب و خوشحالی نزدیک بود پر در بیاورد. یک تکه از آثار را به بازار برد و فروخت و از پول آن دوباره خانه را به وضع خیلی شاهانه تر زینت داد و بقیه انارها را در یک جعبه محکم پنهان کرد. حالا دیگر دم و دستگاه دختر پادشاه از زندگی پدرش هیچ کم و کسری نداشت، باغ خانه اش درست مثل باغ بهشت بود. برای پسرش که حالا دیگر یک ساله شده بود، دایه و نوکر و خدمتکار گرفته بود و خودش با پسر و خدمتکارهایش مثل پادشاه در قصر خودش زندگی می کرد. در این جا باید یادآوری کرد که دخمه سابق محمد هنوز هم در پشت قصر دختر شاه باقی مانده بود و دختر شاه نمی گذاشت کسی به آن دست بزند. محمد دوباره با کاروان به راه افتاد و از شهری به شهر دیگر می رفت و از خرید و فروش هایی که می کرد، سود بسیار کرده بود و حالا دیگر در اثر دقت و کاردانی خودش و تجربه تاجرهایی که همراه او بودند، او هم تاجر درست و حسابی شده بود. روزی دوباره کاروان از مرزی می گذشت. دچار بی آبی شد، از رودخانه و چشمه هم خبری نبود. تا این که بین راه به چاهی رسیدند و باز هم به هر کسی پیشنهاد کردند که درون چاه برود، هیچ کس حاضر نشد، محمد دوباره شرط کرد که اگر اتفاقی برای او افتاد، پول خونش را برای زنش بفرستند و داخل چاه رفت، همه آب چاه را بیرون کشید تا این که چاه خشک شد. موقعی که محمد خودش می خواست از چاه بیرون بیاید، طناب پاره شد و محمد به داخل چاه افتاد. وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد، دید که در کنار دیوار چاه دری وجود دارد، در را باز کرد و تو رفت. دید که دیو سیاهی با هیکل ترسناک در گوشه دخمه نشسته است و جلوی او قورباغه سبز رنگی هست که برگی روی سرش گذاشته. محمد سلام داد. دیو گفت: «تو کجا، این جا کجا؟ چطوری به این جا آمدی محمد؟ هر کس پایش به این جا برسد، باید به سؤال من جواب کامل بگوید والا او را زندانی می کنم تا این که بمیرد»، سرانجام محمد به سؤال دیو پاسخ داد و از این مهلکه هم جان به سلامت برد. از چاه نجات یافت و بلافاصله به محلی که قبلاً زندگی می کرد رفت و با تعجب دید که قصر باشکوهی ساخته شده. از مردم پرسید که: «این قصر مال کیست؟» جواب دادند: «مال محمد تاجر است که دختر پادشاه درست کرده.» محمد در زد، خدمتکار در را باز کرد، محمد پرسید: «خانم کجاست؟» خدمتکار گفت: «خانم خوابیده»، محمد به راهرو رفت و از آنجا به اتاق خواب رفت. هر قسمت و هر گوشه این خانه به طرز جالبی ساخته شده بود و محمد از دیدن این همه زیبایی تعجب می کرد و خوشحال می شد. همین که محمد وارد اتاق خواب شد، دید که روی تختخواب دو نفر خوابیده اند که یکی از آنها دختر پادشاه یا زن او هست، غیرت محمد به جوش آمد، خون جلوی چشمش را گرفت، شمشیرش را بیرون آورد و خواست که هر دوی آنها را بکشد، ولی یک دفعه به یادش آمد که یک موقع پول داده وحرفی خریده و آن حرف این بود هیچ کاری را با عجله مکن، در هر کاری صبر کن. تا این حرف یادش آمد، آهسته لحاف را از روی زنش برداشت و دید کسی که پهلوی او خوابیده بچه سه ساله است. خوشحال شد و زنش را بیدار کرد. دختر پادشاه از دیدن محمد خیلی شادی کرد و گفت که این بچه، پسر توست. محمد پسرش را بغل کرد و سر تا پای او را بوسید. دختر پادشاه پرسید: «خوب محمد تعریف کن ببینم چه ها دیدی؟ چکارها انجام دادی؟» محمد تمام سرگذشت خودش را تعریف کرد، وقتی گفت حرفی که خریده بود دو دفعه جان او را نجات داده و دفعه سوم جان زن و بچه اش را، دختر پادشاه خیلی خوشحال شد که حرف هایش در محمد اثر کرده و او آن ها را همیشه به یاد داشته است. محمد پرسید: «راستی آن انارها چی بودند؟» وقتی دختر پادشاه گفت که انارها چه گنج پر قیمتی هستند؟ محمد با تعجب و خوشحالی گفت که: «حالا سه تای دیگر از آنها را همراه خودم آورده ام.» محمد که خسته و گرسنه بود بعد از خوردن غذای شاهانه، در رختخواب های عالی استراحت کرد. روز بعد دختر شاه پیشنهاد کرد که یک دانه از انارها را برای پدرش هدیه بفرستد و پدرش را یک روز مهمان دعوت بکند. محمد گفت که: «اختیار کارها دست خودتان است.» دختر انار را در سینی طلا گذاشت و رویش روکشی از نقره کشید و به دست خدمتکار مخصوصش داد و به قصر پدرش روانه کرد و همراه سینی دعوتنامه ای هم فرستاد و پادشاه را با تمام خانواده و وزرایش به ناهار دعوت کرد. خدمتکار به حضور شاه رسید و آداب سلام و احترام به جا آورد و سینی را جلوی پادشاه گذاشت و سلام دخترش و محمد را رسانید. پادشاه نامه دخترش را خواند و در دل خودش گفت: «این پسره که دیوانه بود، مثل این که دختر من هم در اثر معاشرت با او دیوانه شده است. یک دانه انار چه لیاقتی دارد که برای من هدیه بفرستد؟» دستور داد ظرف و چاقو بیاورند. ظرف حاضر شد. انار را از وسط نصف کردند و دهان همه از فرط تعجب باز ماند و خود پادشاه بیشتر از همه متعجب شده بود. دانه های انار همه الماس و یاقوت و زمرد و برلیان بودند. پادشاه دستور داد جواب نامه را بنویسند و دعوت او را قبول کرد و روز مهمانی را هم تعیین کرد. جواب نامه را به دست خدمتکار مخصوص دخترش داد و او را با صله و انعام روانه کرد و دستور داد که انار را در خزانه سلطنتی نگهداری بکنند.روز موعود فرا رسید، پادشاه با زن و دخترانش و وزرا و وکلا و غلامان برای رفتن آماده شد و موکب سلطنتی به راه افتاد. وقتی قافله به محله دختر پادشاه رسید، از فرط تعجب دهان شاه و همه همراهانش باز ماند. قصری را دیدند که در شکوه و عظمت بالاتر از قصر پادشاهی بود و تا نصفه های راه قالی های گرانبها پهن کرده بودند و خدمتکارها با لباس مخصوص در دو طرف راه صف کشیده بودند و از پادشاه و همراهان با احترام و ادب استقبال می کردند، دختر پادشاه هم همراه محمد و پسرشان جلوی در ایستاده بود و از میهمانان به گرمی استقبال می کرد. البته از چند روز قبل تدارکمیهمانی حاضر بود و همه نوع غذا و شیرینی و میوه حاضر و آماده بود. وقتی شاه وارد شد، دخترش به او خوش آمد گفت و او را به طبقه بالای قصر راهنمایی کرد. شاه از دیدن این همه وسایل زیبا و فرش های گرانبها که همه آنها بهتر از اثاثیه کاخ پادشاهی بودند، متعجب بود. از مهمان ها با شیرینی و میوه و شربت پذیرایی شد، در این ضمن هم نوه پادشاه با کارهای کودکانه خودش همه را می خندانید. ناهار شد و مهمان ها را به اطاق ناهارخوری راهنمایی کردند، سفره شاهانه ای پهن کرده بودند، با انواع و اقسام غذاهای لذیذ به طور مرتب پذیرایی می کردند. بعد از ناهار میهمان ها توی رختخواب های نرم و عالی استراحت کردند و عصر هم بساط عصرانه مفصلی را در باغ قصر ترتیب داده بودند. بعد از صرف عصرانه دختر شاه از پدرش تقاضا کرد که از قسمت های مختلف قصر دیدن کند. پادشاه خواهش دخترش را قبول کرد و از قسمت های مختلف قصر دیدن کرد و از این که در ساختمان و تزیین آن ذوق و دقت کامل به کار رفته بود، خیلی خوشحال شد و زبان به تعریف و تمجید گشود. دختر پادشاه بعد از گردش دادن پدرش در تمام قسمت های قصر او را از در عقبی به دخمه ای که محمد دیوانه قبلاً در آن زندگی می کرد برد، دخمه را به او نشان داد و گفت: «پدرجان این خانه محمد بود که با مادرش در آن زندگی می کرد. خواهش می کنم خوب دقت کنید و این خانه را با این قصری که الان داخل آن زندگی می کنیم مقایسه کنید.» پادشاه وقتی دخمه را به خوبی بازرسی کرد و به باغ قصر برگشت دخترش گفت: «پدر جان حالا دیدید که حرف چهار سال پیش خودم را با عمل هم ثابت کردم و ملاحظه می فرمایید که زن عاقل می تواند مرد دیوانه را اداره کند و او را صاحب خانه و زندگی بکند. آن محمد دیوانه که در آن دخمه زندگی می کرد و نور آفتاب را ندیده بود و از زندگی بهره ای غیر از کمی نان خالی و مقداری هوای کثیف نداشت، حالا برای خودش آدمی شده و معتبرترین تاجر شهر است. سر و وضع و زندگی حسابی دارد، زن دارد، بچه دارد.» پادشاه حرفهای دخترش را تصدیق کرد و بر عقل و تدبیر او آفرین گفت و پیشانی او را بوسیده و در حقش دعای خیر کرد. بعد از آن محمد و زنش و پسرش تا آخر عمر با خوبی و خوشی زندگی کردند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد